مردادماه بود که نتایج اولیهی کنکور سراسری با تحویل کارنامهی داوطلبان اعلام شد. پشت میزکارم نشسته بودم و داشتم در ذهن خودم تصویرسازی میکردم که الان در خانههای مختلف چه خبر است. چشمهایم را بستم و به پشت صندلیام تکیه دادم. چند لحظهای بیشتر نگذشت که ناگهان ترسیدم! بیاختیار دستم بهسوی قلم رفت و طبق معمول، چند دقیقهای توی اطاق شلوغم گشتم تا توانستم یک ورق سفید پیدا کنم که بتوان روی آن چیزی نوشت. نامهی زیر را آن روز نوشتم و برای همهی بچههای شرکتکننده در آزمونهای اندیشهسازان پست کردم. بعد فکر کردم شاید به درد بقیه هم بخورد. این بود که آن را با مقداری تغییر در اینجا آوردم. کل ماجرا همین بود!
بهنام منشأ تفکر و دانش
دوست گرامی،
سلام
کنکور باز هم آمد و رفت؛ و باز هم همچون همیشهی هر رقابتی، عدّهی معدودی به آنچه میخواستند رسیدند و عدهی کثیری از آنچه میخواستند بازماندند؛ و من نمیدانم تو که خوانندهی این سطور هستی از کدام گروهی. اما یک چیز را میدانم و از آن بیم دارم. از آن بیم دارم که در میان این هیاهوها، شخصیت انسانی تو تبدیل به یک عدد شده باشد، حالا یک رقمی یا دو رقمی یا سه یا چهار یا... رقمیاش فرق نمیکند. این روزها، روزهایی است که همگان خودشان را بهصورت یک عدد میبینند که در پای کارنامهشان درج شده؛ و این، مستقل از آنکه آن عدد چند باشد، کوچک باشد یا بزرگ، یک رقمی باشد یا n رقمی، چیزی نیست جز به حقارت کشیدن ظرفیتهای وجودی انسان. زندانیها از وقتی وارد زندان میشوند، دیگر نام و فامیل و هویت بیرونی ندارند؛ تبدیل میشوند به یک شماره، که در همان بدو ورود به زندان، پلاکِ آن را میاندازند گردنشان و یک عکس روبرو و یک عکس نیمرخ از آنها میگیرند. و آن زندانی از آن پس خودش را با آن شماره معرفی میکند؛ از آن پس یک عدد است نه یک آدم. و چهقدر سخت است که ما هر سال شاهد یک زندان 5/1 میلیون نفری باشیم، که همهی آدمهایش به یک شماره تبدیل میشوند، و از این نظر فرقی بین آنها نیست؛ حتی شمارههای 1، 2 و 3اش عکس تمام رخشان را میبینند که اینجا و آنجا چاپ میشود. اگر عکس نیمرخشان هم چاپ میشد در کنار همان تمامرخ، شاید اندکی به خود میآمدند و از قید غرور خطرناکی که میتواند تا سالها زندانیشان کند خلاصی مییافتند. و آن یکیها هم که رقمشان بیشتر از آنی است که میخواستند، به کنجی میخزند و خود را در زندان غم اسیر میکنند. زندانی، زندانی است. چه فرقی میکند که زندانی غرور باشد یا زندانی غم. و اینکه انسان با تمام ظرائف روحیاش، با تمام حساسیتهایش، با تمام انسانیتهایش، با تمام دغدغههایش، با تمام خوبیهایش(بیشتر) و بدیهایش(کمتر) را تبدیل کنیم به یک عدد و این بشود معیار ارزشگذاری، چیزی نیست جز به حقارت کشیدن وجود بشر، و مایهی تاسف است. حقّاً که بد امانتداری هستیم.
اما این با توست که در میان این قیل و قال از کدام گروه باشی. میتوانی به این حقارت تن در دهی و همراه با جریان سیلابی که شخصیت انسانیات را به قهقرا میبرد، همراه شوی. میتوانی در غرور رتبهی خوبت گم شوی یا در غم رتبهای که مناسب خودت نمیدانی اسیر. امّا ...... میتوانی جور دیگری هم باشی. میتوانی زنجیرها را پاره کنی، خودت را از زندان تنگ آن چند رقم لعنتی رها کنی، بهسوی حقیقت فرار کنی، ریههایت را پر از اکسیژنِ انسانیت کنی، بر فراز قلّهی تواناییهای بشر بایستی، دستانت را از هم باز کنی و بلند فریاد کنی:
«من یک انسانم، با تمام ابعاد متنوعی که یک انسان دارد، و با تمام خصوصیاتی که بسیاری از آنها منحصر بهفردند. زنجیرها را پاره کردهام، و مسیر عروج را میبینم که چهقدر راههای مختلف دارد. من باز به پیش خواهم رفت.»
***
و من دختر مهربانی را میشناختم، که هر چند وقت یکبار به یکی از مراکز نگهداری کودکان بیسرپرست سر میزد، و چه محبتها که به بچههای آنجا داشت، و چهقدر به آنها میرسید، و بچههای آنجا چهقدر او را دوست داشتند.
و روزی که دیدم بهخاطر رتبهی چهار رقمی کنکورش دارد گریه میکند، نشستم و هایهای به حال «انسانیت» گریستم. و بر خودم لعنت فرستادم که مترهامان را چه شدهاست. آیا داریم ارزش انسانی یک فرد را با این اندازه میگیریم که توانستهاست در 18 دقیقه به چند سوال از 25 سوال عربی پاسخ دهد!؟
***
دوست عزیز،
انیشهسازان هرگر تو را بهصورت یک عدد نمیبیند. اندیشهسازان هرگز ابعاد بزرگ وجود انسانی تو را با چند رقم معامله نمیکند. خواه آن عدد بزرگ باشد یا کوچک. بدان و آگاه باش که ما برای تو بهعنوان یک انسان، بسیار بیش از اینها ارزش قائلیم، بسیار بیشتر از آنکه فکرش را بکنی.
اگر ما زنگ نمیزنیم تا رتبهی کنکورت را بپرسیم، نه خدای نکرده به آن سبب است که برای تو ارزش قائل نباشیم، بلکه دقیقاً برعکس، فکر میکنیم ارزش تو بسیار بیش از آن است که یک عدد بخواهد بر قضاوت ذهنی ما راجع به آنچه تو در واقع هستی، تأثیر بگذارد.
شاید اگر رتبهی همه را بپرسیم؛ عکسهایی از رتبههای خاص چاپ بکنیم، برای عدهای تبریک عمومی درج کنیم و گل و شیرینی بفرستیم تا همه بفهمند که نتیجهی کارمان چه بوده، کار و بارمان از این که هست خیلی هم سکهتر شود! اما من هرگز از هیچکدام از دانشآموزانم رتبههاشان را نخواهم پرسید، چرا که اگر رتبهی خیلی خوبی باشد در معرض این لغزش قرار خواهم گرفت که حاصل سالها تلاش و پشتکار آن دانشآموز، زحمات دبیران مدرسهاش، زحمات خانوادهاش و...، همه و همه را به خودم نسبت دهم و اینکه فکر کنم فقط من بودهام که عامل این موفقیت بودهام؛ هرچه فکر میکنم میبینم چنین توهمی از زیبایی اندیشه بهدور است؛ ترجیح میدهم این همه تلاش زیبا را وجهالمعاملهی تبلیغ خود نکنم؛ و اگر رتبهی او رتبهی خوبی نشده باشد، تحمل سکوت سنگینی را که پس از سوالم حکمفرما خواهد شد، ندارم؛ سکوتی که در طی آن، فرد به این میاندیشد که بین احساس حقارت ناشی از گفتن رتبهی حقیقی (البته احساس حقارت به زعم خودش) و فرافکنی یا دروغ برای رهایی از زیرفشار سرزنش احتمالی، کدام را انتخاب کند. هرگز حاضر نیستم کسی را در چنین وضعیتی قرار دهم و لزومی هم به این کار نمیبینم.
این سطر ها را برایت نوشتم تا بدانی، تو بسیار ارزشمندتر از آن هستی که دیگران با اندیشههای سطحیشان دربارهی تو فکر کنند، و راستش را بخواهی، حتی بسیار ارزشمندتر از آن ....... که خودت فکر میکنی!
از یادتان نمیکاهیم
دوستدار شما
ف. میثمی
سلام آقای دکتر میثمی عزیز
من با کتابهای شما سال ۸۶ آشنا شدم کتابهایی که از فروشنده های کتاب دوره گرد به صورت دست دوم خریدم زمانی که شما خداحافظی کرده بودید جالب اینه که بعد چهارده سال دلم نمیاد این کتابها رو دور بریزم خیلی خوشحالم نسل ما هم از این کتابها تا حدی بهرهمند شد.شما به پیله رفتید اما مطمئنم نه سوسک میشوید و نه از بین میروید شما قطعا پروانه خواهید بود
سلام بر دکتر میثمی عزیز
نمیدانم این متن به خودتان هم برسد یا نه
در سالهای اول دبیرستانم در سال 81 و چند سال بعد آن، مهمان ضیافت شیرین کتابهایتان بودیم و چقدر از احساس همراهی انسانهایی با روحهای بزرگ و اندیشه های سازنده دلگرم بودیم، با شما نه تنها نگاه مان به درس ها و اصلا اصل اساسی مطالعه عوض شده بود (تا جایی که من عاشق مطالعه ریاضیات و فیزیک و حتی عربی(!) شده بودم) بلکه نگاه مان به زندگی هم دستخوش تحولات اساسی شده بود و هنوز ردپای این اثرگذاری مقدس بر وجودمان باقیست... شکر که خداوند در مهمترین برهه زندگی مان شما را در مسیرمان قرار داد
با شما نه فقط درس ها را بلکه زندگی را آموختیم، شما در آن سالهای پرالتهاب برچسب زدن به استعدادهای ناب الهی (بچه های نزدیک کنکور) با اعداد و ارقام رتبه ها و شلوغی پرهیاهوی تبلیغات موسسات همکار (!) آمدید و از انسانیت و ارزش والای انسان حرف زدید و با برچسب زدن به آدمها مبارزه کردید (درحالیکه موسسات دیگر از همین قضیه به نفع خودشان سود میجستند)
دکتر میثمی ! از آن زمان 15 سال میگذرد! و من در این مدت از زندگی همواره شاهد این بوده ام که اکثر انسانها شرف و صداقت و انسانیت را به قربانگاه دنیا برده و به ازای آن مادیات و منافع شخصی را میخرند، حال آنکه این اندیشه ناب شما بود که به ما یاد داد این عمر کوتاه در مقابل آن عمر ابد، همان نسبت عدد محدود به عدد نامحدود است که معادل صفر نسبی است و این همان خسران مبین است!
دکتر، نه فقط جای خودتان بلکه چقدر جای اندیشه هاتان خالیست!
کاش دنیا پر بود از شما و اندیشه های سازنده تان...
نمیدانم چرا رفتید ولی با رفتنتان خیلی دلم به حال بچه های بعد از ما سوخت که اینها دیگر اندیشه هایشان را کجا خواهند ساخت؟
امیدوارم هر جا هستید همیشه بدرخشید و دیگران را از نور وجودتان بهره مند کنید، و چه خوب میشد اگر خودتان یا لااقل بچههایی از جنس خودتان دوباره به جمع تنهای(!) بچه های کنکور برگردید تا این قافله رها شده را بر کشتی نوح اندیشه هاتان سوار کنید.
باشد که لطف الهی همواره قرین وجودتان باشد، ارادتمند همیشگی تان
شهریار از تالش